(این جستار از نویسنده پیمانه نیست ، ما در اینجا میزبان جستاری از یکی از دوستان که معمار هستند و سالهاست در ایران زندگی می کنند هستیم)
پسرک چشم آبی
از آن زمان که برخی خود علامه خواندگان با خواندن یک کتاب از انقلاب فرانسه یا شنیدن رویای مارکسیسم مملکت را سنگسار کردند تا این زمان که مشابه همنام خارجی قوانین حقوق بشر اسلامی و حمایت از خانواده داریم کار ما ایرانیان یکسره همین بوده است که بدون هیچ تولید فکری و یدی یک چیزی را که می شنویم حقیقی یا مجازی واردش کنیم و یا از آن همان استفاده ای را کنیم که دوست داریم یا یک چیزی را که از قبل انجام می دادیم در غلاف آن دوباره بفروشیم . ماحصل آنکه لحظه به لحظه در باتلاق جهل و عقب ماندگی فرو رویم اما تا آخرین نفس خرخره ادعای پیشروی و مدیریت جهانی کنیم . در هیچ زمینه ای از جمله معماری این امر مستثنا نیست و حالا پس از رهیافتهای خیالبافانه در معماری ایرانی – اسلامی و برداشتهای جعلی از انواع فلسفه ها و کانسپت های غربی و مدرن و خود پیشرو خواندن و خود خلاق خواندن بالاخره نوبت به معماری پایدار هم رسید . همکاران واقعا سعه صدر به خرج دادند که چند صباحی صبر کردند و چون دیدند مطالعه اصول معماری پایدار و از آن مهمتر عملی کردن آن بسیار سخت است و با وجود نفت ارزان هیچکس پیشقدم نمیشود بالاخره به روال معمول روی آوردند و حالا از جایزه بگیر همیشگی مسابقات معمار که طرحش حتا جوابگوی اصول متقن و بدیهی مقررات ملی ساختمان نیست تا چه رسد به مسائل اقلیمی تا خودمحقق خوانده خارج نشین که فکر می کند کیلو کیلو چنار را می توان بر طره ۳۰ سانتی کاشت تا حسن آقا چلوکبابی همه مدعی ایجاد معماری پایدار شده اند !
چه اشتباه کردم من و چه راست می گفت آن دوستی که مرا محکوم میکرد به تلاش بیهوده برای نقد و اصلاح که " بوی تعفن این جسد معماری نام همه جا را فراگرفته و تو با دشمن کردن همه این معمار نامان با خود هنوز میپنداری بیماریست که می توان نجاتش داد ! "
باید بتوانم جور دیگر ببینم : آری با عرضه آن است که بتواند این چنین دروغهای خودش را هم باور کند . باغ های همسایه را هم بخرد و کج و کوله بسازد و ادعای پایداری هم بکند و مجلات خود تخصصی خوانده هم تبلیغش را کنند . زرنگ آن است که بتواند از اینها کار بگیرد و رزومه بسازد . معمار واقعی آن است که بتواند بناهای ۱۵ ساله را بکوبد و ساختمانی سست تر اما با نمایی متفاوت برای جایزه معمار گرفتن بسازد . عقل آن است که بر تمام آثار تاریخی پاساژ بسازی . چه کسی میفهمد باغهای تهران را تا هفت طبقه زیر زمین زیر و رو کن و نامش را بگذار برج – باغ ! حتا اگر یک درخت هم نداشته باشد ، مگر آب و برق مجانی شد که برج ما باغ داشته باشد ؟! اقتضای زمانه این است که بتوانی از زخمهای این جسد خوب تغذیه کنی . ما در حریم آثار باستانی نسازیم ، ما نما رومی مشتری پسند نسازیم ، ما بر گور درختان شهر نسازیم ، ما زیر هر نقشه بسازبفروش را امضا نکنیم ، ما با شهرداری تبانی نکنیم ، ما به جای نماینده مهندسان در سازمان بودن بار خود را نبندیم ، ما ترجمه آثار دیگران را تالیف خود ننامیم و ما مخاطب را احمق فرض نکنیم یکی دیگر این کار را می کند !!! و اگر ما نکنیم فقط ما بازنده ایم و واقعا هم که باید دست و قلم این مهندس و دکترهایی را که الان چنین میکنند طلا گرفت که آن کیلویی ها که در راهند روی اینها را سفید خواهند کرد . از همه هم زرنگتر آنها هستند که در تورنتو نشسته اند و بدون آنکه بدانند در کدام محله بر گور چند صد درخت با ظرفیت چند نفر طرحهای روشنفکرانه می دهند و فقط برای دریافت جایزه می آیند و واقعا هم باید با دهان باز درحالیکه حسرت موقعیتشان را داریم پای فخرفروشی شان بنشینیم و بیاموزیم ، چون اینها عرضه دارند !!!
دبستان بودم که کتابی داشتم با نام پسرک چشم آبی . پسری در دهی بود که بر خلاف همه مردم چشم سیاه با چشمان آبی متولد شده بود و تنها این نبود مسئله این بود که دیگران همه چیز را سیاه میدیدند اما او رنگها را میدید . همه از آنچه او می گفت وحشت کردند در حالیکه او صرفا درباره واقعیت سخن می گفت . او را بیمار دانستند و هر کاری کردند که درمانش کنند تا او هم بتواند برای آسوده زیستن سیاه ببیند . بعدها که کتابهای کودکیم را در انبار گذاشتند هر وقت که به آنجا کارم می افتاد اما عنوان آن کتاب مثل یک کابوس برایم بزرگنمایی می شد ، شاید در ته دل از آینده ای مشابه می ترسیدم ... فردا به حکم دیدن و البته بر زبان آوردن آنچه می بینی به محکمه می روی . ای تنها کسی که دیده های من را هم به تحریر آوردی ، من هم مانند تو میبینم ... چه کنم که نبینم ؟ خوب شوم ؟ با عرضه شوم ؟
پسرک چشم آبی
از آن زمان که برخی خود علامه خواندگان با خواندن یک کتاب از انقلاب فرانسه یا شنیدن رویای مارکسیسم مملکت را سنگسار کردند تا این زمان که مشابه همنام خارجی قوانین حقوق بشر اسلامی و حمایت از خانواده داریم کار ما ایرانیان یکسره همین بوده است که بدون هیچ تولید فکری و یدی یک چیزی را که می شنویم حقیقی یا مجازی واردش کنیم و یا از آن همان استفاده ای را کنیم که دوست داریم یا یک چیزی را که از قبل انجام می دادیم در غلاف آن دوباره بفروشیم . ماحصل آنکه لحظه به لحظه در باتلاق جهل و عقب ماندگی فرو رویم اما تا آخرین نفس خرخره ادعای پیشروی و مدیریت جهانی کنیم . در هیچ زمینه ای از جمله معماری این امر مستثنا نیست و حالا پس از رهیافتهای خیالبافانه در معماری ایرانی – اسلامی و برداشتهای جعلی از انواع فلسفه ها و کانسپت های غربی و مدرن و خود پیشرو خواندن و خود خلاق خواندن بالاخره نوبت به معماری پایدار هم رسید . همکاران واقعا سعه صدر به خرج دادند که چند صباحی صبر کردند و چون دیدند مطالعه اصول معماری پایدار و از آن مهمتر عملی کردن آن بسیار سخت است و با وجود نفت ارزان هیچکس پیشقدم نمیشود بالاخره به روال معمول روی آوردند و حالا از جایزه بگیر همیشگی مسابقات معمار که طرحش حتا جوابگوی اصول متقن و بدیهی مقررات ملی ساختمان نیست تا چه رسد به مسائل اقلیمی تا خودمحقق خوانده خارج نشین که فکر می کند کیلو کیلو چنار را می توان بر طره ۳۰ سانتی کاشت تا حسن آقا چلوکبابی همه مدعی ایجاد معماری پایدار شده اند !
چه اشتباه کردم من و چه راست می گفت آن دوستی که مرا محکوم میکرد به تلاش بیهوده برای نقد و اصلاح که " بوی تعفن این جسد معماری نام همه جا را فراگرفته و تو با دشمن کردن همه این معمار نامان با خود هنوز میپنداری بیماریست که می توان نجاتش داد ! "
باید بتوانم جور دیگر ببینم : آری با عرضه آن است که بتواند این چنین دروغهای خودش را هم باور کند . باغ های همسایه را هم بخرد و کج و کوله بسازد و ادعای پایداری هم بکند و مجلات خود تخصصی خوانده هم تبلیغش را کنند . زرنگ آن است که بتواند از اینها کار بگیرد و رزومه بسازد . معمار واقعی آن است که بتواند بناهای ۱۵ ساله را بکوبد و ساختمانی سست تر اما با نمایی متفاوت برای جایزه معمار گرفتن بسازد . عقل آن است که بر تمام آثار تاریخی پاساژ بسازی . چه کسی میفهمد باغهای تهران را تا هفت طبقه زیر زمین زیر و رو کن و نامش را بگذار برج – باغ ! حتا اگر یک درخت هم نداشته باشد ، مگر آب و برق مجانی شد که برج ما باغ داشته باشد ؟! اقتضای زمانه این است که بتوانی از زخمهای این جسد خوب تغذیه کنی . ما در حریم آثار باستانی نسازیم ، ما نما رومی مشتری پسند نسازیم ، ما بر گور درختان شهر نسازیم ، ما زیر هر نقشه بسازبفروش را امضا نکنیم ، ما با شهرداری تبانی نکنیم ، ما به جای نماینده مهندسان در سازمان بودن بار خود را نبندیم ، ما ترجمه آثار دیگران را تالیف خود ننامیم و ما مخاطب را احمق فرض نکنیم یکی دیگر این کار را می کند !!! و اگر ما نکنیم فقط ما بازنده ایم و واقعا هم که باید دست و قلم این مهندس و دکترهایی را که الان چنین میکنند طلا گرفت که آن کیلویی ها که در راهند روی اینها را سفید خواهند کرد . از همه هم زرنگتر آنها هستند که در تورنتو نشسته اند و بدون آنکه بدانند در کدام محله بر گور چند صد درخت با ظرفیت چند نفر طرحهای روشنفکرانه می دهند و فقط برای دریافت جایزه می آیند و واقعا هم باید با دهان باز درحالیکه حسرت موقعیتشان را داریم پای فخرفروشی شان بنشینیم و بیاموزیم ، چون اینها عرضه دارند !!!
دبستان بودم که کتابی داشتم با نام پسرک چشم آبی . پسری در دهی بود که بر خلاف همه مردم چشم سیاه با چشمان آبی متولد شده بود و تنها این نبود مسئله این بود که دیگران همه چیز را سیاه میدیدند اما او رنگها را میدید . همه از آنچه او می گفت وحشت کردند در حالیکه او صرفا درباره واقعیت سخن می گفت . او را بیمار دانستند و هر کاری کردند که درمانش کنند تا او هم بتواند برای آسوده زیستن سیاه ببیند . بعدها که کتابهای کودکیم را در انبار گذاشتند هر وقت که به آنجا کارم می افتاد اما عنوان آن کتاب مثل یک کابوس برایم بزرگنمایی می شد ، شاید در ته دل از آینده ای مشابه می ترسیدم ... فردا به حکم دیدن و البته بر زبان آوردن آنچه می بینی به محکمه می روی . ای تنها کسی که دیده های من را هم به تحریر آوردی ، من هم مانند تو میبینم ... چه کنم که نبینم ؟ خوب شوم ؟ با عرضه شوم ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر