متن زیر را یکی از دوستان نوشتند، من از ایشان اجازه خواستم که این متن را چون بسیار صادقانه نوشته شده بود و آشکارا از دل برآمده بود و ناگزیر بر دل نشست، ، در وبلاگ خودم بازگو کنم. ایشان با مهربانی به من اجازه دادند. این متن شاید تجربه و احساس و حرف دل بسیاری از ایرانیان باشد.
-----------------------------------------------------------------------------------سال تحصیلی 59 و 60 بود و من محصل دوره ی راهنمایی بودم. دقیقا اوج دوران شروع جنگ و بزن بزنهای حزب های داخل ایران و بنی صدر و مجاهدین و خلاصه جوگیری های اول انقلاب بود، تو این گیر و دار مدیر مدرسه ی ما که از اون آدم های شیش تیغه ی دوران قدیم با یک کت همیشه اتو کشیده و ضرب دستی قوی بود از مدرسه کنار گذاشته و مدیر جدیدی اومد که فامیل اش " شهادت " بود.
این آقای شهادت از اون تجربه های جدید برای ما نسل ما بود ، مدیری با ریش آنچنانی و کت و شلوار مندرس و اتو نشده .برای آقای مدیر جدید ما صاف و منظم تو صف ایستادن مهم نبود ، اجازه می داد بچه ها زنگ تفریح توی راهرو بمونن و البته بر خلاف مدیر قبلی خیلی هم بچه ها رو کتک نمی زد و زنگ تفریح ها هم بین بچه ها توی حیاط راه می رفت و حرف می زد و حتی به دانش آموزان دست می داد، ولی از اون طرف چیزهایی می گفت که برای ما تازگی داشت ، اینکه بایستیم و آنقدر شعار بدیم تا صدامون به واشنگتن برسه ، اینکه همکلاسی هامون رو زید نظر داشته باشیم و برای رضای خدا هر چی راجع بهشون می دونیم به مدیر و ناظم لو بدیم ، اینکه هر روز سر نماز جماعت ظهر تو حیاط مدرسه از گناهان خودمون به درگاه خدا استغفار کنیم و از این جور جوگیری ها.... خلاصه ما هم که تو اون زمان برخلاف نوجوان های امروزی نمی دونستیم کجای دنیا چه خبر هست تغییر مسیر دادیم و یک ساله مدرسه ی ما تبدیل شد به یک پایگاه فکری مذهبی از اون نوع آقای شهادت.
یادمه اون سالها با عده ای از همکلاسی ها کلکسیون تمبر داشتیم و روزی توی حیاط یهو از آقای شهادت پرسیدم : "آقا تمبر جمع کردن اشکال داره؟" و اون هم با همون حالت با وقار همیشگی گفت:" اگر این کار در راه رضای خدا باشه آره ، ولی وقتی شما کلکسیون جمع می کنی بیشتر از خدا حواست به کلکسیون هست و ممکنه نمازت قضا بشه!"
، خلاصه این صحبت تاثیر گذار آنچنان در من اثر گذاشت که تا مدتها هر وقت به یاد آلبوم تمبر می افتادم عذاب وجدان می گرفتم.یک بار هم که همراه بچه های سرود با ملودیکایی سرود خمینی ای امام رو می زدم به من گفت :" مواظب باش با این ساز به جز این آهنگ ها چیزی نزنی" و بعد چیزهایی راجع به اون دنیا و سرب داغ تو گوش ریختن گفت که تا مدتها جرات نمی کردم تو خونه مون حتی آهنگ تولدت مبارک رو بزنم.
خلاصه این جناب شهادت که این روزها شدیدا به فامیلی اش هم مشکوک هستم و فکر می کنم از آن اسامی بوده که بعد از انقلاب مثل فامیلی " شاه پسند" به شهادت تغییر کرده یک نظام عجیب غریب فکری رو توی هم نسلی های من شروع کرد که کم شباهت به نظام کنونی داعش نیست، یادمه حتی تو اون سالها برای ما که تشنه ی هیجان بودیم کلاس آموزش رزمی و اسلحه هم در مدرسه می گذاشت.
حالا که بیش از ثلث قرن از اون سالها می گذره می بینم که هیچ کدوم از ما اون طور که آقای شهادت می خواست دانش آموزان متعهدی نشدیم! نیمی از همکلاسی ها کوچیدند و علی رغم تحصیلات شان به همان جایی رفتند که سالها نامش را با مرگ فریاد می زدند ، نیمی دیگر هم بر خلاف توصیه ی جدی آقای شهادت یا هنرمند شدند و یا ورزشکار و یا کاسب و یا معلم .
خلاصه اون سالها و جو اون سالها گذشت و به جز این خاطرات مشترک در ذهن هم نسلهای ما چیزی به جا نمونده ... تنها چیزی که برای من سوال است اینکه آقای شهادت الان چکار می کند؟ آیا او بر خلاف ما عوض نشده و هنوز زندگی فقیرانه و با حقوق بازنشستگی آموزش و پرورش را دارد؟یا اینکه مدیر یکی از کارخانجات تخصصی و پردرآمد خودرو سازی است ؟ آیا الان تو همون محله ی جنوب تهران زندگی می کنه یا سفیر و کاردار در یکی از کشورهای اروپایی است ؟ و اینکه هنوز فامیلی اش شهادت است یا چیز دیگه!!! و اینکه این فرهنگ شهادت طلبی نسل ما با این همه تلاش مدیران چه شد ؟؟؟
یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۴
فرهنگ شهادت طلبی ما ؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
درباره من
- paymane
- Read my notes here, you'll know all you need to know.
۱ نظر:
مه ما که در زمان جمهوری اسلامی مدرسه رفتهایم تجربیات مشابه داریم. شوهر من از ۱۴-۴۰ سالگی شلوار جین نپوشید دلیلش یک مدیر مشابه آقای شهادت بود که علیرغم نمرات خوب در درس و اخلاق در ۱۴ سالگی او را به شدت توبیخ و تنبیه کرد چرا که شلوار جین پوشیده بود.
من هم یادم میاید که در ۱۱ سالگی با سر کار کردن حجاب در اثر مغز شویی مدرسه مضحکه کّل فامیل شده بودم
ارسال یک نظر