سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۴

شب تابستانی

شب تابستانی

گرم و آرام ولی دیده ما بارانی

در شگفتم آیا 


توهمه راز مرا میدانی

من نمی دانم اکر قطره شبنم می سوخت
واگر غنچه احساس تو هم ، یک شبه پرپر می شد

درس دیروز مرا بود کسی
که تو را می آموخت
من نمیدانم اگر ماه شبی می نالید
چرا صبح براین حوض صفا اشک چکید

و مرا آینه روی همه پاک درید
چشم بارانی من
چه جوابی می داد
من کجا می دانم
که چرا اشک ستاره دو سه روزی کم شد
که چرا زانوی طاقت من هم خم شد
یا چرا غصه ما، سبب خجلت هر ماتم شد

کاش می دانستم
قاصدک صبح بهاری به کجا پر زد و رفت
چه کسی بود که بر خانه ما در زدو رفت
من نبودم وقتی ، خنده ات از دل مغموم صفا سر زد و رفت
شب تابستانی
گرم و آرام ولی دیده ما بارانی
من در این حسرت دیرینه همه می سوزم
از کجا تو همه راز مرا می دانی
کاش می دانستم
تو کجا بودی وقتی
شب من جان می داد
دل ما، دوسه پیمانه محبت ، وه چه ارزان می داد
هر کسی چیزی داشت، به گدایی چون من ، خوب و آسان می داد
کاش می دانستم
که تو نزدیک گل نسترنی مسکن و منزل داری
که تو یک رود پر از مهر و صفا را همه در دل داری
من نمی پرسیدم
به کجا می روی ای دوست چه مشکل داری

از ندانستن این ها
دل ما می شکند
هر شبی هر سحری
آینه مهر و صفا می شکند
آه از این شیشه طاقت ، آه از این طاق وفا
که به هر باد جفا برسر ما می شکند
این چه قفلی است که بر لب زده ای دوست بگو
هر چه کردیم مگر با همه کوشش این خلق خدا می شکند

گر چه من می دانم
تو چه خوشحالی و مسرور که هر صبح و شبی
دل مظلوم و به غم بسته ما می شکند
آه از این خنده تو

دل ما را به خدا می شکند



June 99

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

Read my notes here, you'll know all you need to know.