جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۴

شرر

خدا سرد است اين خانه و ميدانم خبر دارد دلم از آتش چشمش تقاضاي شرر دارد
چرا من تلخکامم در زمان عشق شيرينت و يا چون ميکشم آهي دلم اين ديده تر دارد
لب عطشان و سوزغم من سرگشته و صحرا چه خوش ار ناخن شوقم ز عشقت پرده بردارد
ضميرم پرشد از نقشي که گل با آب مي سازد ازيرا اشک خونينم رفاقت با سحر دارد
مرا انگشت حسرت در دهان کين آهوي مشکين چه مي خواهد ز جنگل يا چه در کوه و کمر دارد
طلايي گشته اشک من طلايه دار اندوهت سرشکم خوب قيمت کن به جوف نقره زر دارد
تلاقي کرده راهم با نسيم صبح بي تابي در اين هنگامه حايل شو به لطفت دل نظر دارد
تباتي کرده با سوز دل من سوز اين سرما و من مي دانم اين نکته که اين پيمان ثمردارد

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

Read my notes here, you'll know all you need to know.