پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۹

آفرینش ۵




Creation: A Novel: Gore Vidal, Malcolm Hillgartner: 9781543696790 ... 
 
من به یونانی دیکته میکنم، چرا که همیشه یونانی را به آسانی صحبت کرده ام. مادرم «لِیس» یک یونانی از «اَبدِرا» است. او دختر مِگاسِرون پدر پدربزرگ دموکریت است. (به دموکریت گفتم) از آنجا که او مالک معدن های نقره بسیاری بوده، و تو از نسل او هستی، تو از  من بسیار ثروتمندتری. بله این را بنویس تو بخشی از این داستانی هر چند که جوان و بی اهمیت ممکن است باشی. به هر حال، این تو هستی که مرا به یادآوری خاطراتم واداشتی.

دیشب به کالیاس که مشعَل بردار است شامی دادم و همینطور به آناکساگوراس که اندیشه پرداز (1) است. دموکریت هر روز چندین ساعت را با آناکساگوراس می گذراند و او با دموکریت حرف می زند. در ظاهر به این آموزش می گویند. در زمان من و در کشور من، آموزش به معنی به خاطر سپردن متن های مقدس، مطالعه ریاضیات و تمرین موسیقی و تیراندازی بود.

به یک عبارت آموزش ایرانی، «سوارکاری، کمانداری، و راست گویی» می باشد. دموکریت به من یادآوری می کند، که آموزش یونانیان نیز همان گونه است به جز بخش راست گویی. او داستانهای هومر یونانی، یک مرد کور دیگر،  را از بر دارد.
سخن او درباره آموزش ممکن است درست باشد، اما، در سالهای اخیر، روشهای آموزش رها شده اند یا به قول دموکریت تکمیل شده اند، و این به دست یک گروه نو از مردانی انجام گرفته که خود را «اندیشه پرداز» می خوانند.

در نظر، یک اندیشه پرداز، کسی است که در یکی از زمینه های هنر مهارت داشته باشد. در عمل،  شماری از اندیشه پردازان محلی هیچ مهارتی در هیچ موضوعی ندارند. انها تنها مهارت در بکار بردن واژگان دارند و دشوار است که بتوانیم پی ببریم به این که چه چیزی را می خواهند آموزش بدهند، چرا که آنها همه چیز را به زیر سوال می برند ، همه چیز به غیر از پول را.
آنها همیشه مواظبند که پول خوبی از جوانان شهر درآورند.

آناکساگوراس یکی از بهترین های یک گروه بد است. اون به سادگی سخن می گوید، و به خوبی به یونانی می نویسد. دموکریت برای من کتاب فیزیک اش را خواند. اگرچه من چیز بسیاری از آن نفهمیدم، از جسارت او شگفت زده شدم. 
او تلاش کرده، که همه چیز را از روی یک مشاهده دقیق از دنیای دیده شده توضیح دهد. من می توانم حرفهای او را دنبال کنم وقتی که او از دنیای قابل دید سخن می گوید ولی حرفهای او را وقتی از دنیای نادیدنی صحبت می کنم نمی فهمم.او باور دارد که «هیچ» وجود ندارد و باور دارد که همه فضا از چیزی پر شده است هرچند که  آن را نمی بینیم باد برای نمونه. حرفهای او درباره زاده شدن و مرگ از همه بیشتر جالب و ناخداباورانه است.

او نوشته که یونانیان باور نادرستی درباره آمدن و رفتن دارند. هیچ چیز به وجود نمی آید یا از بین نمی رود، بلکه تنها یک آمیختگی چیزها و از هم جدا شدن چیزهاست که وجود دارد.

این قابل پذیرش است ولی این چیزها چه هستند ؟ و چه چیزی باعث میشود که آنها گرد هم آیند یا از هم جدا شوند ؟ کی، چگونه، و چرا اینها آفریده شده اند ؟ به دست چه کسی ؟
برای من تنها یک موضوع ارزش اندیشیدن به ان را دارد- آفرینش.

در پاسخ آناکساگوراس به واژه «ذهن» رسیده. در ابتدا،  همه چیز از بینهایت کوچک تا بینهایت بزرگ، در سکون بودند، و «ذهن» آنها را به ترتیب درآورد، سپس ، ان چیزها (چه هستند ؟ کجا هستند ؟ چرا هستند ؟ ) آغاز به چرخش کردند. 


یکی از بزرگترین چیزهای یک سنگ داغ بزرگ است که به آن خورشید می گوییم. آناکساگوراس وقتی بسیار جوان بود،  پیشگویی کرد که دیر یا زود یک تکه از خورشید جدا می شود و به زمین می افتد،  بیست سال پیش، پیشگویی او درست درآمد، و تمام دنیا دید که تکه از خورشید جدا شد و با طی کردن یک کمان آتشین در نزدیک اِیگوس پوتامی، در تِریس به زمین افتاد. وقتی که خنک شد، معلوم شد،  که چیزی نبود جز یک تکه سنگ قهوه ای. آناکساگوراس یک شبه مشهور شد. امروز کتاب او را همه می خوانند،  هر کسی می تواند یک کپی دست دوم را در آگورا به یک درخما بخرد. 

پریکلس از او دعوت کرد،  که به آتن بیاید و حقوق کمی برای او برقرار کرد که امروز هزینه این اندیشه پرداز و خانواده اش را تامین می کند. نیازی نیست که گفته شود که محافظه کاران از او تنفر دارند شاید همانقدر که از پریکلس بدشان می آید. هر موقع که می خواهند آبرویش را ببرند، دوستش را به کفرگویی و بی ایمانی و بقیه چرندیات معمول متهم می کنند. البته نه چرندیات، که آناکساگوراس هماندر که بقیه یونانیان خداناباورند این گونه است. اما او مانند بقیه آنها، «دورو» نیست. او یک مرد چدی است و به سختی درباره سرشت جهان می اندیشد و بدون دانش یک خدای خردمند شما باید به سختی بیاندیشی، چه، در غیر این، همه چیز بی معنا خواهد بود. 

آناکساگوراس یک یونانی 50 ساله از شهری به نام کلازومنای است. دموکریت به من گفته که او قد کوتاه و چاق است و از یک خانواده ثروتمند می باشد. وقتی پدرش مرد، او نخواست که به ملک پدری برسد یا شغل سیاسی داشته باشد. او تنها علاقه داشت که مشاهده و اندیشه جهان طبیعی بپردازد. در آخر تمام دارای خود را به بستگان دور می دهد و خانه را ترک میکند. 
وقتی که از او پرسیده شد که آیا نگران سرزمین مادرزادی خود است، او پاسخ می دهد که «اوه، بله، من بسیار به یاد سرزمین مادرزادی خود هستم» و به آسمان اشاره  می کند.
من بر او این جور قیافه گرفتن را می بخشم،  یونانیان دوست دارند که وانمود کنند و فخر بفروشند.

در هنگام شام، ما ماهی تازه، به جای ماهی دودی، مصرف کردیم. آناکساگوراس کنجکاو بود که واکنش مرا به داستان های هرودوت بداند. من چندبار تلاش کردم به او پاسخ دهم ولی کالیاس پیرمرد،  به جای من صحبت کرد. من باید به کالیاس احترام بگذذارم چون پیمان صلح نامریی ما به هیچ روی در میان آتنیان محبوب نیست. در حقیقت همیشه این خطر وجود دارد که توافق ما یک روز باطل اعلام شود،  و من مجبور شوم از اینجا بروم، به فرض این که موفقیت سفارت من شناخته شود،  و مرا نکشند. ینانیان احترامی برای سفیران قایل نیستند و در این وضع،  کالیاس به عنوان کسی که در نوشتن پیمان صلح همکار ما بود، محافظ من نیز می باشد. 
کالیاس دوباره نبرد ماراتون را توصیف کرد. من از شنیدن روایت یونانی این نبرد بسیار خسته ام. نیازی به گفتن نیست که بر طبق روایت او از این نبرد،  کالیاس خود با شجاعت هرکول جنگید. کالیاس می گفت که " نه این که من موظف بودم،  من شغل موروثی مشعل بری را دارم،  من خادم رازهای دِمِتر، الهه بزرگ هستم. در ایلیوسیس. البته شما همه این را خوب می دانید، مگر نه" من گفتم: "البته کالیاس که من می دانم،  ما هر دو یک شغل را داریم، یادت می اید من هم شغل موروثی مشعل بری را دارم."
کالیاس حافظه خوبی برای اطلاعات اخیر ندارد،  او پرسید : "تو هم ؟" " آه، البته،  آتش پرستی،  بله بسیار جالب هستند. شما باید  بگذارید که ما یکی از مراسم شما را ببینیم. به من گفتند که برای خود منظره ای است. به ویژه بخشی که مغ مغان، آتش را می خورد،  آن مقام تو هستی دیگر، مگر نه"
"بله" من دیگر زحمت توضیح تفاوت بین مغان و زرتشتیان برای یونانیان را به خود نمی دهم.
"ولی ما آتش نمی خوریم، ما به آن رسیدگی میکنیم. آتش همچون پیام آوری است میان ما و خدای خردمند. آتش همینطور،  یادآور روز بازپسین است زمانی که هر یک از ما باید از درون دریایی از فلز مذاب که چون خورشید است - اگر انگاره آناکساگوراس درست باشد - بگذریم.
کالیاس می پرسد : "خوب بعد چه میشود" 
اگرچه کالیاس یک کشیش موروثی است، او بسیار خرافاتی است. برای من این نکته عجیب است. کشیشان موروثی به طور معمول به خداناباوری تمایل دارند. چون بسیار می دانند. 
من پاسخ او را این گونه دادم: "اگر در خدمت راستی و حقیقت بوده باشی و دروغ را رد کرده باشی، گرمای فلز مذاب را احساس نمی کنی .."
کالیاس می گوید : "اها" ذهن او چون یک پرنده ترسان پراکنده است، "ما هم چیزی شبیه ان داریم. به هر حال ، من میخواهم که یکی از این روزها تو را تماشا کنم که آن آتش را می خوری. طبیعی است که من نمی توانم جبران این لطف را بکنم. رازهای ما بسیار ژرف هستند، من نمی توانم هیچ چیز درباره آنها به تو بگویم. به جز این که تو وقتی که همه آنها را تجربه کنی، گویی که دوباره زاده شده ای. البته اگر بتوانی از پس همه انها برآیی. و موقعی که مردی می توانی  پرهیز کنی از .. ( کالیاس درد اینجا ایستاد تو گویی که ذهن چون پرنده او بر یک شاخه ای نشست. ) "به هر حال، من در ماراتون جنگیدم،  اگرچه موظف بودم این لباس کشیشی را به تن کنم به هر حال چه کشیش بودم چه نه،  من به اندازه خودم در آن روز از ایرانیان کشتم."
آناکساگوراس به سخن آمد و گفت "و طلای خودت را در یک گودال یافتی" آناکساگوراس کالیاس را به همان ا ندازه من، غیر قابل تحمل می یابد. برخلاف من، او مجبور نیست، در برابر او بردبار باشد. 
کالیاس با شگفتی گفت : "آن داستان را واژگونه تعریف کرده اند،  من یک زندانی را گرفته بودم که گمان میکرد من یک سپهبد هستم. چرا که یک نوار دور سرم داشتم، و چون او پارسی سخن میگفت و من تنها به یونانی سخن می گفتم،  هیچ راهی نبود که این برداشت او را درست کنم. من نمیتوانستم به او بگویم که من  غیر از مشعل بَر، شخصی بدون هیچ مقام هستم. همینطور چون من هفده یا هجده سال بیشتر نداشتم،  او باید دریافته بود که من نمیتوانستم خیلی مهم باشم ولی درنیافته بود،  او کناره یک رودخانه نه یک گودال را به من نشان داد،  و آنجا جایی بود که او صندوق طلاهای خودش را پنهان کرده بود. طبیعتا من آن را برداشتم. غنیمت جنگی.

آناکساگوراس با اینکه چون همه یونانیان می دانست که کالیاس بی درنگ آن ایرانی را کشته بود، پرسید " و بر سر مالک طلاها چه آمد ؟" کالیاس آن طلاها را در شراب و روغن و بازرگانی کالاها سرمایه گذاری کرد و او اینک ثروتمندترین مرد در آتن است و به او بسیار رشک برده میشود. البته،  آتنیان به هر کسی حسودی میکنند، ولو این که آن کس چیزی برای رشک بردن به آن نداشته باشد.
کالیاس پاسخ داد: "طبیعتا او را آزاد کردم." کالیاس به همین سادگی دروغ گفت. پشت سر او، مردم از او به عنوان مال دار گودالی  می شناسند. کالیاس به سخن ادامه داد "طلاها پول گروگان بودند. از این چیزها در جنگ بسیار رخ می دهد. هر روز بین ایرانیان و یونانیان از این چیزها رخ می دهد یا می داد. خوب به خاطر ما و شما کوروشِ اسپیتاما همه این چیزها تمام شده.
تمام دنیا به من و شما یک سپاسگزاری جاودان بدهکار است. "
بین تمام شدن وعده اول شام، و فرارسیدن وعده دوم. «اِلپینیس» آمد. او تنها خانم آتنی است که میتواند با هر یک از مردان که می خواهد هم غذا  شود. او از یک مقام ممتاز برخوردار است چرا که همسر کالیاس ثروتمند و خواهر «سیمان» شکوهمند است.

































(1) sophist

هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

Read my notes here, you'll know all you need to know.